جهان بی‌زن، جهان ناقصی است؛ همه قربانی وضعیت جامعه‌اند
کد خبر : ۸۳۸۱۸۳
|
تاریخ : ۱۴۰۴/۰۸/۱۹
-
زمان : ۱۲:۱۱
|
دسته بندی: فرهنگی

جهان بی‌زن، جهان ناقصی است؛ همه قربانی وضعیت جامعه‌اند

نویسنده رمان «ای من» درباره جهان زنانه حاکم بر رمانش تصریح کرد که جهان بی‌زن جهان نصفه و ناقصی است.

شبکه خبر - گروه فرهنگ و ادب - حسام آبنوس: «ای من» اولین رمان امیرحسین روح‌نیا است که توسط نشر مهرستان منتشر شده است. در این رمان خواننده با اثری روبه‌رو می‌شود که این سوال را برایش ایجاد می‌کند که آیا واقعاً اولین اثر یک نویسنده است؟ ولی اگر از پیشینه نمایشنامه و فیلمنامه‌نویسی روح‌نیا با خبر باشد می‌فهمد که او تجربه نوشتن داشته ولی به دلیلی که خودش آن را گمشده نامیده سراغ نوشتن رمان رفته است.

اثر در یک فضای عاطفی و روانشناسانه پیش می‌رود و هر خواننده‌ای را به خود جلب می‌کند. نویسنده به خوبی توانسته از پس ساخت و پرداخت شخصیت‌ها بر بیاید و خواننده وارد جهان آن‌ها کند. خواننده با همه شخصیت‌ها همذات‌پنداری می‌کند و می‌تواند از منظر و زاویه خودش به آن‌ها حق بدهد و با همدلی کند. این کار بزرگی است که روح‌نیا در «ای من» انجام داده است. نویسنده تلاش کرده هر شخصیت را به درستی در جای خپودش بنشاند و در این گفتگو نیز درباره این ماجرا توضیحیاتی داده است.

به بهانه این رمان با روح‌نیا گفتگو کردیم که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید:

*شخصیت اصلی «ای من» که با نام سیاوش می‌شناسیم، تکلیفش با خودش مشخص نیست. ما تا آخر هم خیلی متوجه گیرهای او با زندگی نمی‌شویم. همین که دکتر آذین به او توصیه می‌کند به صلح برسد و فراموش کند او متحول می‌شود. یعنی گره اصلی را درست متوجه نشدم.

البته سیاووش تنها با توصیه و تجویزهای دکتر آذین و به راحتی متحول نمی‌شود. بسیار با خودش دست به یقه می‌شود و با گذشته‌اش کلنجار می‌رود تا بتواند خودش را ببخشد و به صلح و فراموشی برسد و این اتفاق، تقریباً یک چهارم پایانی رمان، بعد ملاقات با مینا برایش رُخ می‌دهد. سیاووش باید از آتشی که خودش آن را افروخته، بگذرد. اما این‌که سلامت خواهد گذشت یا نه، باز به او و انتخاب‌هایش در طول داستان بستگی دارد. سوال اساسی سیاووش این است: «چه شد؟ یا چه کردم که به این روز دچار شدم؟» وضعیتی که او به آن مبتلا شده است، همان آتشی است که بر اثر تصمیم‌های خودش، در موقعیت‌های پیش از داستان، به زندگی‌اش افتاده است.

خیلی از سوال‌هایی که یکی از شخصیت‌های کتاب می‌پرسد، خیلی‌هایش همان سؤال‌هایی بوده که از نوجوانی مدام از خودم و دیگران پرسیده‌ام و برای رسیدن به جواب‌های‌شان چه تلاش‌هایی که نکرده‌ام و هنوز هم خیلی از آن سؤال‌ها بی‌جواب مانده‌اند

رمان در دوازدهمین روز بعد از مرگ فرزانه، دختر خردسال سیاووش آغاز می‌شود. در یک روز طوفانی، با احضاریه‌ای به نام او که به آدرس خانه پدری‌اش فرستاده شده است. به عبارتی سیاووش هنوز در قید عزای عزیزترین آدم زندگی‌اش است که مصیبتی دیگر از راه می‌رسد و این آغاز سیل بدبختی‌هایی است که نوبه‌نو در داستان پیدا می‌شوند. ماجراهای ماشینش، خانه‌اش، رابطه‌اش با اطرافیانش و… تمام این اتفاق‌ها، به‌علاوه حادثه از دست دادن الهام، که در برهه دیگری از زندگی گذشته او رُخ داده است، این فکر و این سوال را در سر سیاووش پدید می‌آورد که: نکند مقصر تمام این اتفاق‌ها من هستم؟! گرچه بعد از این مرحله وارد جریان انکار واقعیت می‌شود و باز به واسطه تصمیم‌هایی، آتش را از آنچه هست تندتر می‌کند و گرفتاری‌های تازه‌ای برای خودش پدید می‌آورد.

در هرصورت نباید این نکته را فراموش کرد که سیاووش متولد دهه شصت است. دهه‌ای که نیمی از آدم‌هایش هنوز دارند دنبال نیمه گم‌شده‌شان می‌گردند. ما دهه شصتی‌ها همیشه مقصر بودیم. اگر کلاس‌ها شلوغ بود، تقصیر جمعیت زیاد ما بود، اگر دانشگاه‌ها جا نداشت، اگر کنکور سخت بود و پذیرشش تلاشی مضاعف می‌خواست، اگر کسی به ما راه و رسم زندگی نیاموخت، اگر وقتی وارد بازار کار شدیم، کار کم بود یا متناسب با تحصیل ما نبود، اگر در رقابت گرفتن مدرک و چه و چه و… افتادیم و بعد سیل تورم ما را با خودش برد، لااقل تاجایی که من در خاطر دارم، همیشه نسل دهه شصت مقصر بوده است. در صورتی که خیلی از مصیبت‌های جامعه به ما ربطی نداشته، اما فرافکنی نسلی که انقلاب کرد و بعد درگیر جنگ شد و همزمان، ما را نیز به دنیا آورد، مدام این حس «تو مقصری، تو کم تلاش کردی، تو لایق نبودی و…» را به امثال سیاووش تزریق کرده‌اند. (البته این‌ها که گفتم بیشتر از این که تجربه شخصی من باشد، محصول مشاهده و تحقیق و علاقه‌ام به مسائل جامعه شناسی است.)… خب فکر می‌کنم سیاووش هم از این قاعده خود مقصر پنداری مدام، مستثنی نبوده و نیست. برای همین است که پیوسته از خودش می‌پرسد: چه شد، چه کردم که به این روز دچار شدم؟

دکتر آذین هم با شناختی که از او دارد، دقیقاً دست روی همین نکته می‌گذارد، و به سیاووش تأکید می‌کند که تا نتواند گذشته را بپذیرد و پیش از همه خودش را ببخشد، زندگی‌اش به روال عادی بازنخواهد گشت.

*شخصیت دیگری که در داستان به اسم طغوی معرفی می‌شود به نظر من پیچیده‌ترین شخصیت داستان بود. از کجا او را آوردید و ساخته و پرداخته کردید؟

طغوی! … طغوای نازنین. بله، او پیچیده‌ترین شخصیت رمان است. طغوی، روان سرکش جامعه است. آشفته، با افکاری بلندپروازانه، کمی متوّهم، اما دغدغه‌مند. اساسی‌ترین سؤال‌های وجودی را او می‌پرسد. کیستی و چیستی زندگی را به چالش می‌کشد و با سؤال‌هایش ذهن سیاووش را از آن چه هست، بیشتر برهم می‌زند. تا جایی که بعد از یک مدت، سیاووش از او می‌گریزد، اما هم‌زمان دلش هم برای طغوی تنگ می‌شود؛ نگرانش می‌شود، چرا؟! زیرا او در پس تمام کلمات و جمله‌های قصاری که می‌گوید، صداقتی کودکانه و نهادی پاک و خیال‌پردازی شاعرانه‌ای دارد که سیاووش در کس دیگری این‌ها را مجموع ندیده است.

راستش ظاهر طغوی را از یکی از دوستان صمیمی‌ام به‌کِرا گرفتم، حالا متأسفانه دیگر ایران نیست. اما باطنش را خودم پروردم. حالا که گاهی وقت‌ها برمی‌گردم و جاهایی از رمانم را در خلوت برای خودت می‌خوانم، می‌بینم این‌ها که طغوی می‌پرسد، خیلی‌هایش همان سؤال‌هایی بوده که از نوجوانی مدام از خودم و دیگران پرسیده‌ام و برای رسیدن به جواب‌های‌شان چه تلاش‌هایی که نکرده‌ام و هنوز هم خیلی از آن سؤال‌ها بی‌جواب مانده‌اند. همان‌طور که طغوی هیچ‌وقت نتوانست پایان‌نامه دکتری‌اش را در تقابل نظرات فلاسفه غرب و شرق درباره فلسفه‌ی وجود، تمام کند.

* رمان «ای من» توصیفات دلچسبی داشت. چقدر برای نوشتن این رمان زمان گذاشتید؟ توصیفاتی که کمک زیادی در همراه شدن مخاطب می‌کند.

ممنونم. این سوال را به حساب تعریف از حرفه داستان‌نویسی‌ام می‌گذارم و دلم گرم می‌شود. خوشحالم که توصیفات رمان خوب از آب درآمده‌اند. رمان «ای من» اولین تجربه من در نوشتن رمان است. تا قبل از این، نمایشنامه‌ها و فیلمنامه‌های زیادی نوشته بودم، اما همیشه احساس می‌کردم هنوز چیزی کم دارم، تا عاقبت موقعیت نوشتن «ای من» پیش آمد. این اثر محصول مدرسه رمان، شهرستان ادب است. سال ۱۳۹۶ طرحم در مرحله نهایی پذیرفته شد و بعد از گذراندن دوره‌های مدرسه رمان، در نهایت زیر نظر آقای حمیدرضا شاه‌آبادی نوشتن این کار را شروع کردم. دو سال طول کشید تا به اولین نسخه برسم. همان روزها، نمایش «آتن مسکو» را در تهران، تئاتر باران روی صحنه داشتم. دقیقاً در میانه اجراها همسرم، الهه خوشکام، که خودش بازیگر تئاتر بود، بعد از دو سال تحمل رنج سرطان، فوت کرد. و اوضاع داشت هر روز پیچیده‌تر می‌شد و من در طول تمام این اتفاق‌ها داشتم می‌نوشتم. حتی بعداً مجبور شدم برای کار از تهران به اصفهان بروم، چند ماه بعد باز مجبور شدم به بندرعباس اثاث‌کشی کنم و سال بعدش از بندرعباس به نیشابور آمدم. بعد از تقریباً سی‌سال گشتن در بیشتر شهرهای ایران، به زادگاهم برگشتم و این‌جا بود که نسخه نهایی را به‌دست آوردم. در طول تمام این مدت آقای شاه‌آبادی بسیار با من همراهی کردند. اما فقط این نبود. در مراحل بعدی کار، رمانم بارها توسط کارشناسان آن مرکز خوانده شد. آقایان عزتی‌پاک، محمدقائم خانی، مجید اسطیری کار را خواندند و اصلاحیه‌هایی اعمال شد. در این مرحله، از همه بیشتر معلم نازنینم، علی‌اصغر عزتی‌پاک وقت گذاشت. این‌طور برای شما بگویم که بازنویسی رمان دو سال طول کشید. رمانی که نسخه اولش صد و بیست هزار کلمه بود، در نسخه‌ی نهایی، رسید به شصت و پنج هزار کلمه. تجربه بی‌نظیری از حدف کردن‌ها داشتم.

متأسفانه در نهایت با بخش نشر مؤسسه شهرستان ادب به توافق نرسیدیم و این‌کار با هماهنگی خود مؤسسه و انتشارات مهرستان، در انتشارات مهرستان چاپ شد. برای چاپ رمان در مهرستان هم چالش‌های پیش‌رو بود که برادر عزیزم محمد امیری هنزائی بسیار همراهی کرد و در نهایت رمان در نمایشگاه ۱۴۰۳ رونمایی شد.

*فضای زنانه کار پررنگ است. برای درآوردن این فضا چطور عمل کردید؟

محی‌الدین ابن عربی جمله‌ای دارد که می‌گوید: «مشاهده حق‌تعالی در وجود زنان، بزرگترین و کامل‌ترین شهود است.» یعنی امیدوارم این جمله را خودش گفته باشد و از دسته گفته‌های منسوب به او نباشد. حرف بی‌نظیری است.

جهان بی‌زن، جهان نصفه و ناقصی است که دیگر نشانی از زندگی نخواهد داشت. اگر بگویم قصه‌گویی را از مرحوم مادرِ پدرم و نیز بسیار زیاد از مادر خودم آموخته‌ام، دروغ نگفته‌ام. در خردسالی مادرم آن‌قدر برایم کتاب می‌خواند که من متن آن‌ها را از بر شده بودم. (این را بگذارید کنار این نکته که پدرم من را با متون کهن فارسی آشنا کرد. گلستان، تاریخ بیهقی، اسرارالتوحید و…)

برگردیم به موضوع حضور زنان در رمان «ای من». این‌طور به شما بگویم که اگر زن‌های رمان نبودند، اصلاً این کار نوشته نمی‌شد. از کوچکترین‌شان (فرزانه) تا پیرترین‌شان، مادربزرگ سیاووش؛ آن‌ها دلیل زندگی هستند. قبل‌ترها در کار زن‌ها خیلی دقیق می‌شدم. شما تصور بفرمائید مثلاً مادر خودم، همزمان که معلم بود، خانه مدام از تمیزی برق می‌رود و رخت و لباس ما همیشه به راه بود، چون در حد و اندازه یک خیاط حرفه‌ای برایمان لباس می‌دوخت. می‌رفت به آشپزخانه و از ساده‌ترین چیزها چنان خوراکی می‌پخت که بیا ببین. در عین حال که به درس و مشق ما هم می‌رسید. با دوستان خودش هم حشرونشر و دوره داشت. کلاس ورزش را هم می‌رفت و باقی کارها… این‌ها برای من در کودکی شبیه به معجره بود. البته بعد که بزرگ شدم سختی این کارها را درک کردم، گرچه هنوز هم کوچک مادرم هستم. شاید همین نگاه دقیق به امور جاری زندگی که زنان سامان دهنده‌اش بودند و هستند، کمکم کرد که توانستم این بخش از کار را دربیاورم. امیدوارم موفق شده باشم.

*امیرحسین روح‌نیا چقدر عاطفی است که توانسته فضای عاطفی اثر را بسازد؟ چون کار خیلی عاطفی است و عواطف سیاوش از همه پررنگ‌تر است.

(می‌خندد) بله! … اعتراف می‌کنم من آدم عاطفی‌ای هستم و همین هم چشم اسفندیار من در رفاقتم با دوستان و همکارانم است. چه تیرها از چله بلا، بر این چشم ننشسته. اما حساب خانواده جداست. برای آن‌ها جان می‌دهم. احتمالاً فقط دو چیز است که برایش جان بدهم. یک خانواده‌ام است و دیگری وطن. حالا هم دارم با هر روز نوشتن، به بخشی از این فرض عمل می‌کنم. قسمتی از احساسم را درباره زادگاهم در رمان بعدی‌ام «بازمانده» می‌توانید بخوانید. در باقی کارهایم هم این دو مضمون بسیار پررنگ‌اند. خانواده و وطن. عاطفه من، به خصوص درباره این دو موضوع همیشه حساس است.‌

رمان و داستان زندگی نیستند؛ برداشت بنده نویسنده از زندگی هستند. من در قبال تمام آدم‌هایی که به رمانم دعوت‌شان کرده‌ام تا منظورم را از زندگی به مخاطبم بگویم، مسئولیت دارم

* چرا همه سیاوش را مقصر می‌دانستند و روند تحول او هم این را تقویت می‌کند و انگار خودش هم پذیرفته بود که مقصر است ولی می‌شد با او همذات‌پنداری کرد و به او حق داد.

جواب این سوال، که چرا همه سیاووش را مقصر می‌دانند و خودش نیز این را باور کرده است، در پاسخ به سوال اول دادم. همان است. واقعاً‌حرف دیگری درباره‌ی آن ندارم. اما این‌که می‌شود با سیاووش همذات پنداری کرد و به او حق داد، این را هم به حساب تعریف از حرفه داستان‌نویسی خودم می‌گذارم و از شما ممنونم. سعی کردم آگاهانه روی باورپذیری سیاووش کار کنم، آن‌قدر وسواس به خرج داده‌ام که حالا که به رمانم نگاه می‌کنم، می‌بینم خیلی جاها جذابیت کار را فدای باورپذیری شخصیت سیاووش کرده‌ام. اما پشیمان نیستم. به هرحال این رمان یک قهرمانی دارد که محصول جامعه نوین ایران است. دلم می‌خواست دغدغه آدم‌های هم نسل سیاووش در کار باشد و خوب چه کسی مناسب‌تر از این شخصیت می‌توانست آن را نمایندگی کند. شاید بخشی از باورپذیری شخصیت بابت همین دغدغه‌های مشترک سیاووش با قشری از آدم‌های جامعه باشد. من اسم این نسل را که حالا در آغاز میان‌سالی هستیم، گذاشته‌ام آشفته‌حالان میان‌احوال و این که می‌فرمایید می‌شد به او حق داد؛ به نظر من تقریباً همه آدم‌ها حق دارند، مگر این‌که به عمدْ بد طینتی کنند و دیگران را بیازارند. اما مردمی که از بد حادثه، یا فشار زندگی و مشکلات اقتصادی تندخو و عصبی شده‌اند، گناه‌کار نیستند، فقط بدآورده‌اند. خود ما هم همین‌طور هستیم. به نظر من تقریباً همه همین‌اند.

*زبان شسته‌رفته و یکدست که به خوشخوان شدن کتاب هم کمک کرده است محصول بازنویسی است یا از ابتدا به این زبان رسیده بودید؟

یک تعریف دیگر! … و من دیگر دارم شرمنده‌ی محبت شما می‌شوم. همان‌طور که خدمت‌تان عرض کردم، بنده دو سال با توان و تمرکزی بیشتر از زمان نگارش نسخه اولیه، رمان «ای من» را بازنویسی کردم و در هر بازنویسی علاوه بر اصلاح ساختار رمان و حذف زواید، مدام سعی کردم واژه‌های ناهمگون را نیز جایگزین کنم.

البته در زمان ویرایش، اتفاقاتی افتاده که زیاد دوست نداشتم. کار به سبک و سیاق متون علمی و دانشگاهی ویرایش شد و بخش بزرگی از سه‌نقطه‌ها (…)، میان جملات و کلمه‌ها حذف شدند. این‌ها حرف‌هایی بود که نمی‌شد گفت. نه این‌که منع ممیزی یا اخلاقی و هرچیزی دیگری داشتند، نه! … می‌دانید، خیلی از حرف‌ها گفتن ندارند. علاوه بر این‌که خیلی از احساسات و حالات را نیز نمی‌شود با کلمه بیان کرد. خب نظر ناشر و ویراستار این بود که آن‌ها باید حذف شوند. من هم مته به خشخاش نگذاشتم که الا و بلا باید باشند. با خودم گفتم اگر حرفی در زیر لایه‌های رمان باشد، مخاطب آن را خواهد خواند. اگر هم نباشد، با سه نقطه که سهل است‌. با هزار نطقه هم چیزی که نباشد، گفته نخواهد شد.

*در این کتاب قربانی نداریم و هرکسی بسته به نظرگاهی که به اثر دارد می‌تواند برداشت خودش را بکند. یعنی ممکن است کسی بگوید زن‌ها قربانی داستان‌اند، از مادر سیاوش که بابت انتخابش طرد می‌شود تا مینا و دیگری ممکن است بگوید مردها قربانی این داستان است. دنبال این نبودید یک طرف را قربانی جلوه دهید؟

اگر توانسته باشم این معنی را در اثر بگنجانم که هر کسی، بسته به نظرگاهش، بتواند برداشت خودش را داشته باشد، کارم را تمام کرده‌ام. خیلی خوشحالم که این حرف را از شما، که خودتان نویسنده‌اید و نقدونظر شما درباره کتاب‌ها حساب شده است، می‌شنوم. باعث افتخار من است. برای این که هر مخاطبی بتواند جلوه‌ای از خودش را در رمان «ای من» ببیند، آگاهانه تلاش کردم که این اتفاق بیفتد. البته این گونه شخصیت پردازی را مدیون نوشتن نمایشنامه هستم.

شما درست می‌گوئید. در این رمان کسی قربانی نیست. در عین حال که همه قربانی وضعیت خویش و جامعه هستند. از سیاووش و بگیرید تا کم حضورترین آدم‌های داستان، مثل آن دختری که پدر سیاووش در جوانی خاطرخواهش بوده و قصه‌اش را حسین‌آقا سلمانی، برای سیاووش تعریف می‌کند. همه‌ی این‌ها جز فرزانه و مادر سیاووش که در تصادف می‌میرد و دست تقدیر، سرنوشتی دیگر برای آن‌ها رقم زده است، تقریباً دیگران، یعنی همه در بروز وضعیت‌شان مقصر هستند، در عین حال که چاره‌ای جز بودن در آن وضعیت نیز نداشته و ندارند. این نظر من درباره آدم‌هاست. خیلی‌های‌شان نمی‌خواستند این‌جایی باشند که حالا هستند، یا کاری را بکنند که حالا می‌کنند و هم‌زمان اگر بپرسیم که آیا برای تغییر وضعیت‌شان کاری کرده‌اند یا نه؟ به اندازه کافی تلاش کرده‌اند یا نه؟ تازه انگار دریچه جدیدی رو به آدم‌ها باز می‌شود که ممکن است از خودشان بپرسند «آیا برای تغییر زندگی‌ام باید کاری می‌کردم که نکردم؟» این دقیقاً همان وضعیتی است که سیاووش هم با آن درگیر است.

*چقدر درون‌مایه اصلی «ای من» ریشه در تجربیات شخصی امیرحسین روح‌نیا دارد؟

یک‌بار درباره موضوعی داستانی نوشته بودم که تجربه من نبود. نتیجه کار افتضاح شد. همان موقع با خودم عهد کردم که دیگر درباره‌ی چیزی‌هایی که نزیسته‌ام، نه حرفی بزنم و چیزی بنویسم… ترجیح می‌دهم درباره‌ی چیزهایی که نمی‌دانم، اظهار نظر کنم. البته بعضی وقت‌ها از دستم در می‌رود و حرفی می‌زنم که برایم دردسر می‌شود؛ مانند همان داستان افتضاحی که نوشتم.

رمان تعدد شخصیت دارد. در پایان هم سرنوشت همه را معلوم می‌کنید. این انتخاب سختی نبود برای شما که بخواهید این همه شخصیت را در داستان با هم در تعامل و رفت و برگشت قرار دهید. در واقع می‌خواهم بگویم تعریف کارکرد برای هرکدام و حضورشان در داستان حساب شده است و هیچکدام رها نمی‌شوند. این کار پرریسکی نبود؟

نه تنها انتخاب سختی بود، بلکه نوشتنش هم زحمت زیاد داشت. وقت و انرژی زیادی از من گرفت. باید برای یکی‌یکی آدم‌های رمان دعوت نامه می‌فرستادم. باید اسباب و لوازم حضورشان را فراهم می‌کردم. هرکسی نمی‌توانست بیاید، زیرا که بودنش در داستان معنایی را می‌ساخت، و من نمی‌خواستم هرکسی با هر ظاهر و هر معنایی بیاید در رمانم جولان بدهد.

کار پر ریسکی بود. حالا که با خودم فکر می‌کنم، می‌بینم اگر هرکدام از این شخصیت‌ها از دستم در می‌رفتند و ساز خودشان را می‌زدند، چه بلاهایی که سر کار نمی‌آمد. عین بردن یک جمعیت پنجاه نفره، به ایستگاه فضایی، در جو زمین است. اگر ناگهان یکی آن وسط بخواهد برگردد چه؟ اگر یک نفر به قصد کشتن خودش، به این سفر آمده باشد چه؟!… برای همین لیست بلند بالای پرسشنامه را برای آدم‌ها داستان درست کردم، تا بدانم چی کسی، از کجا و با چه هدفی در این کار خواهد بود… البته باید بگویم که عده‌ای از آن آدم‌ها در بازنویسی‌ها حذف شدند. با این که بعضی‌های‌شان را خیلی دوست داشتم، اما ناگزیر بودم حذف‌شان کنم. آخر فکرهای دیگری در سرشان بود که نمی‌گذاشت داستان به راه خودش برود.

*یک نکته که اینجا به ذهنم می‌آید این است که چه اصراری است که پایان و سرنوشتی برای همه شخصیت‌ها در داستان مشخص کرد. صرف اینکه می‌گویند شخصیت در داستان رها شده در صورتی که در زندگی شخصیت‌هایی مختلفی وارد مسیر زندگی آدم می‌شوند و یک جایی خارج می‌شوند و احتمالاً کسی هم پیگیر عدم حضورشان نمی‌شود ولی در داستان همه انتظار دارند که شخصیت‌های یک سرانجامی داشته باشند در صورتی که در واقعیت چنین اتفاقی منطقی است که شخصیتی در حد همسایه گذر ساده‌ای داشته باشد و خیلی دنبال سرنوشت او نیستیم. این سوال وقتی شما پایان همه را روشن کردید به ذهنم رسید. توضیحی دارید درباره این مسئله بدهید؟

در این رمان کسی قربانی نیست. در عین حال که همه قربانی وضعیت خویش و جامعه هستند. از سیاووش و بگیرید تا کم حضورترین آدم‌های داستان، مثل آن دختری که پدر سیاووش در جوانی خاطرخواهش بوده و قصه‌اش را حسین‌آقا سلمانی، برای سیاووش تعریف می‌کند. همه‌ی این‌ها جز فرزانه و مادر سیاووش که در تصادف می‌میرد و دست تقدیر، سرنوشتی دیگر برای آن‌ها رقم زده است، تقریباً دیگران، یعنی همه در بروز وضعیت‌شان مقصر هستند خیلی‌ها هم در رمان هستند که سرنوشت‌شان معلوم نمی‌شود. مثل خانم اقبالی، همسایه طبقه بالا. یا مثلاً حسین‌آقا سلمانی و صاحب‌خانه سیاووش و چند نفر دیگر.

اما لطفاً این نکته را در نظر داشته باشید. داستان / رمان / نمایشنامه، زندگی نیستند؛ برداشت بنده نویسنده از زندگی هستند. من در قبال تمام آدم‌هایی که به رمانم دعوت‌شان کرده‌ام تا منظورم را از زندگی به مخاطبم بگویم، مسئولیت دارم. من آن‌ها را آورده‌ام و از دعوت‌شان قصد نیّت داشتم. هرکدام برای من بار و معنایی را به دوش کشیده‌اند. لااقل من نمی‌توانم بعد که کارم با آن‌ها تمام شد، رهای‌شان کنم به امان خدا. تک‌تک آن آدم‌ها برای من زنده‌اند. اگر نگویم من ایشان را زیسته‌ام، دست‌کم می‌توانم ادعا کنم، در بخش حساسی از زندگی سیاووش آمده‌اند و خدمتی کرده‌اند، من کنارشان بوده‌ام، یا بهتر است بگویم، کنارم بوده‌اند.

شاید اگر این‌طور بگویم بتوانم بهتر منظورم را برسانم. هرکدام از آدم‌های رمان، نماینده یک بخشی از مخاطبان من هستند. آن که رمان را می‌خواند، کافی است خودش را در یکی از شخصیت‌ها ببیند. بعد نسبت به عاقبت او حساس می‌شود و در انتها اگر نفهمد آن آدم چه اتفاقی برایش افتاده، یا در آینده چه کار خواهد کرد و چه تصمیمی خواهد گرفت، مخاطب احساس سردرگمی می‌کند. شاید هم احساس کند که رودست خورده است. دست‌کم خودم در مواجهه با داستان‌هایی که می‌خوانم و سرنوشت آدم‌های بی‌سرنوشت آن داستان‌ها، چنین احساسی دارم. دلم نمی‌خواهد مخاطب رمانم آن احساس سردرگمی را بعد خواندم کار بنده داشته باشد.

*طی بازه زمانی که از انتشار کتاب گذشته، بازخوردها چطور بوده است؟

تا حالا که دارم با شما صحبت می‌کنم، هرکسی کتاب را خوانده، پسندیده و این باعث افتخار من است که اولین رمانم چنین بازخوردی داشته است. چندی پیش ناشر خبرم داد که داده است برای چاپ دوم، جلد تازه‌ای طراحی شود. کم حرفی نیست، با تیراژ هزارتا، در عرض تقریباً یک سال و نیم که از چاپ اول آن گذشته، رسیدن با چاپ دوم، برای بنده که نویسنده‌ای گم‌نام هستم، بسیار مهم است. خدا را شکر می‌کنم، که این‌ها همه از اوست.

تبلیغات


اشتراک گذاری

دیدگاه‌ها


ارسال دیدگاه